مفتاح 24 ساعته است

نسخه آزمایشی

مفتاح 24 ساعته است

نسخه آزمایشی

مداح شهید، برای شکستن غرورش چه می‌کرد؟

مفتاح 24 | جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

مفتاح 24: «شهید محمد مهدی نصیرایی» جانشین یکی از محورهای واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا بود و در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این شهید بزرگوار از شهدای مداح دفاع مقدس بود. صدای سوزناک او هنوز در گوش هم رزمانش باقی مانده است. حاج رضا دادپور از مداحان اهل بیت و از فرماندهان بهداری لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، خاطره ی زیبا و آموزنده ای را از شهید نصیرایی به شرح ذیل بیان می‌کند.

حقیقتاً «شهید مهدی نصیرایی» از فن و فنون مداحی چیزی نمی دانست. اگر صدای مهدی را برای مداحان امروزی پخش کنیم، شاید بگویند: این هم مداح بود؟ اما در او چیزی وجود داشت که وقتی زبان باز می کرد و صلوات اول مداحی را می خواند، ناگهان همه ی کسانی که در مجلس نشسته بودند، دل های شان تکان می خورد و حال عجیب معنوی پیدا می کردند و هیچ کس در حال و هوای خودش نبود.

بعد از شهادت مهدی، در پایگاه شهید بهشتی اهواز وقتی وارد اتاق مان شدم، دیدم «شهید حسین موقر» نوارکاست مداحی آقا مهدی را در ضبط گذاشته و دارد گریه می کند. رفتم کنارش و ضبط را خاموش کردم و گفتم:

- «بابا بسه دیگه؛ خسته شدیم؛ ول کن؛ چقدر گریه می کنی؟ داری خودتو می کشی؟ مهدی رفت، خوش به حالش.»

صورت پر از اشکش را نشانم داد و آرام مثل اینکه من سرش فریاد نزده ام گفت:

- «رضا! دعا کن شهید بشم.»

گفتم:

- «انشاءالله شهید می شیم.»

گفت:

- «رضا! اگه شهید نشیم چی؟ می دونی که جنگ تموم بشه ما رو به عنوان روانی می برن تیمارستان؟»

گفتم:

- «چی می گی حسین؟ دیوانه شدی؟ این حرفا چیه می زنی؟»

گفت:

- «ما نمی تونیم تحمل کنیم.»

قیافه اش تغییر کرد و با کمی مکث گفت:

- «خُب ولش کن. مهدی رفت؛ ما هم اگه خدا خواست ملحق می شیم.»

نگاهی به ضبط صوتی که من صدای مهدی را قطع کرده بودم، انداخت و گفت:

- «تو نمی دونی؟»

با تعجب گفتم:

- «چی رو؟»

- «برای من جای سوال بود چرا وقتی مهدی می رفت مسجد محدثین بابل می خوند، خوندنش آن قدر سوز داشت.»

من هم گفتم:

- «آره. اتفاقاً برای من هم همیشه سوال بود.»

گفت:

- «ولی من جوابم را پیدا کردم.»

چشم هایم برقی زد و خودم را کنار حسین جا به جا کردم و گفتم:

- «خب، بگو.»

گفت:

- «وقتی مهدی شب ها می رفت مسجد محدثین تا بخونه. قبلش می رفت پشت مسجد، پشت مقبره، یک بار کنجکاو شدم که چرا می ره؟ کجا می ره؟ سر قبر کی می ره؟ برنامه اش چیه؟ دیدم تو تاریکی مهدی رفت گوشه ای، محکم زد زیر گوش خودش و به خود گفت:

«تو فکر می کنی کی هستی؟ فکر می کنی اینا برای تو جمع شدن؟ نه، این ها برای امام زمان(عج) اومدن، تو چی فکر می کنی؟»

- «خودت که می دونی رضا. ما واقعاً راستی راستی واسه ی مهدی می رفتیم. راستش اول من تعجب کردم که چرا خودشو می زنه، بعد فهمیدم اول خودشو تنبیه و ادب کرد، بعد اومد تو مسجد.»

مهدی هر چه منیت داشت، با همان سیلی اول، پشت مسجد، کنار آن چند تا قبر دفن کرد!


منبع: جنگ و گنج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی