مفتاح 24 ساعته است

نسخه آزمایشی

مفتاح 24 ساعته است

نسخه آزمایشی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است


به گزارش مفتاح 24، حضرت آیت‌الله دستغیب رحمه‌الله علیه فرمودند: اگرسگ گرسنه‌ای به شما روی بیاورد و همراه شما نان و گوشت باشد، آیا به گفتن چخ سگ می‌رود؟! چوب هم بلند کنی فایده ندارد چون گرسنه است و چشمش به غذا و دست بردار نیست اما اگر هیچ همراه نداشته باشی، می فهمد چیزی نداری و می‌رود.


دل شما مورد نظر شیطان است، نگاهی به دل می‎کند اگر آذوقه‌اش در آن بود(حب مال، زر و زیور، شهوت، بخل، حسادت و...) همانجا متمرکز می‌شود صد بار هم بگویی: اعوذبالله من الشیطان الرجیم، فایده ندارد، اگر طعمه‌اش را دور کنی آنگاه می‌بینی با یک استغفار فرار می‌کند.
  • مفتاح 24

ماجرای شگفت‌انگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت

مفتاح 24 | جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ب.ظ | ۵ نظر

در روزگاری که برخی بر سر القاب و منصب همدیگر را تکه تکه می‌کنند وجود افرادی چون آیت الله بهجت و داستان زندگی ایشان برای انسان جای تعجب است.


به گزارش مفتاح 24، چه کرامتی، چه سلوکی و چه جهاد با نفسی از این عظیم‌تر که در تمام طول سلوک تنها در موارد معدودی کلمه"من" را به کار برد در حالی که اگر هر کسی فقط و فقط در ظاهر جملاتی که به کار می‌برد و یا می‌نویسد اندکی دقت کند تعداد من‌ها سر به آسمان می‌گذارد.


حجت الاسلام روحی تعریف می‌کند:

خیلی از داستان‌هایی که آیت الله بهجت نقل می‌کردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند می‌گفتند. دوستان می‌گفتند: این خودش است. می‌گفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیه‌ای که اغلب آن را نقل می‌کردند به صحت این مطلب پی بردیم.


ایشان بارها می‌فرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال می‌گفت یک آقایی، به این بچه‌های کوچک می‌گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: این لشکر خداست."


عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جمله‌اش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه می‌گفتند: یک آقایی بود.

برگرفته شده از کتاب: عبد خدا محمد تقی بهجت(ره)

شادی ارواح طیبه شهدا و مومنان صلوات.

  • مفتاح 24